کوثر جونکوثر جون، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

نورچشمم، ثمره زندگیم

سفر کربلا

1391/4/20 12:45
نویسنده : مامان جون
820 بازدید
اشتراک گذاری

نازنینم

نمی دونم از کجا شروع کنم ... و نمی دونم از کجا شروع شد! شاید از شرکت در مسابقه کتابخوانی " بانوی عترت " مجتمع بنی فاطمه شروع شد. هنوز نتایج مسابقه اش نیومده بود که قرار شد از طرف اداره باباجونت سوم شعبان مدینه باشیم . هنوز نرفته بودیم که از بنی فاطمه زنگ زدن و گفتن " حضرت زهرا شما رو برای دیدار خودش و فرزندانش دعوت کرده". این جمله مدت هاست تو گوشمه و مدت هاست خجالت زده و شرمسار این دعوتم...

سوم شعبان مدینه بودیم و سکوت غم آلود مدینه در روز تولد نوه پیامبر امام حسین علیه السلام خیلی دلم رو شکوند. وقتی از مکه برگشتیم دلم آروم نمی گرفت مدام با دیدن کعبه اشک هام سرازیر می شد . گاهی خیلی بی تاب و دلتنگ می شدم. تا دوباره از بنی فاطمه زنگ زدن و گفتن بیاین جایزه تون رو بگیرین که درست اندازه هزینه ی سفر کربلا بود. با باباجونت تصمیم گرفتیم برای کربلا ثبت نام کنیم . چند ماهی دنبال کاروان خوب می گشتیم تا به حمدالله به سفارش دایی جون آقا مصطفی کاروان خوبی پیدا کردیم. اول قرار بود من و شما و باباجونت بریم  اما وقتی از آژانس تماس گرفتن و گفتن که سه تا جای خالی دارن با اصرار های من آقا جون و مامان نرگس و خاله جون نیره هم همسفر ما شدن در راه کربلا. و هنوز یک سال از مکه رفتنمون نگذشته بود که این بار 13 رجب نجف بودیم...

 

نازنینم

نمی دونم از کجا شروع کنم ... و نمی دونم از کجا شروع شد! شاید از شرکت در مسابقه کتابخوانی " بانوی عترت " مجتمع بنی فاطمه شروع شد. هنوز نتایج مسابقه اش نیومده بود که قرار شد از طرف اداره باباجونت سوم شعبان مدینه باشیم . هنوز نرفته بودیم که از بنی فاطمه زنگ زدن و گفتن " حضرت زهرا شما رو برای دیدار خودش و فرزندانش دعوت کرده". این جمله مدت هاست تو گوشمه و مدت هاست خجالت زده و شرمسار این دعوتم...

سوم شعبان مدینه بودیم و سکوت غم آلود مدینه در روز تولد نوه پیامبر امام حسین علیه السلام خیلی دلم رو شکوند. وقتی از مکه برگشتیم دلم آروم نمی گرفت مدام با دیدن کعبه اشک هام سرازیر می شد . گاهی خیلی بی تاب و دلتنگ می شدم. تا دوباره از بنی فاطمه زنگ زدن و گفتن بیاین جایزه تون رو بگیرین که درست اندازه هزینه ی سفر کربلا بود. با باباجونت تصمیم گرفتیم برای کربلا ثبت نام کنیم . چند ماهی دنبال کاروان خوب می گشتیم تا به حمدالله به سفارش دایی جون آقا مصطفی کاروان خوبی پیدا کردیم. اول قرار بود من و شما و باباجونت بریم  اما وقتی از آژانس تماس گرفتن و گفتن که سه تا جای خالی دارن با اصرار های من آقا جون و مامان نرگس و خاله جون نیره هم همسفر ما شدن در راه کربلا. و هنوز یک سال از مکه رفتنمون نگذشته بود که این بار 13 رجب نجف بودیم...

نجف...

اونجا بیشتر به دور و بر نگاه می کردم بیشتر این جمله برام معنی دار می شد که " علی اول مظلوم و آخر مظلوم عالمه". روز تولدش حرمش شلوغ بود اما نه به اندازه ی حرم امام رضا در روز تولدش. گوشه کنار حرمش آشغال های ریز و درشت ریخته بود و داخل صحن هم به خاطر تولدش شکلات پخش می کردن و سمت خانم ها روی زمین پر بود از پوست شکلات و لیوان یکبار مصرف و ... با شما بعد از نماز شب پلاستیکی دستمون گرفتیم و با زدن بوق آشغالی می گفتیم بیاین خونه ی حضرت علی رو تمیز کنیم . شب عجیبی بود ! کل کشیدن های مدام عرب ها دراطراف ضریح و یا دست زدن های گاه و بی گاهشون هم زیبا بود هم غم آلود . زیبا از این جهت که صادقانه بود و بی ریا اما غم الود از این جهت که در شان حضرت علی نبود ... و باز علی در روز تولدش هم در میان هیاهوی محبینش غریب و مظلوم بود... 

اونجا بارها آرزو کردم کاش خادم حرمش بودم ، کاش ... خیلی سخت بود اونجا عجیب دلم برای غربت مولا شکست...

از نجف من و باباجونت دو تا کفن برای خودمون گرفتیم و متبرک کردیم.

کربلا...

کربلا ... کربلا... کربلا... اول حرم حضرت ابوالفضل رفتیم  سجده شکری که اونجا به جا اوردیم کم کم مثل درختی که هرسش می کنن و وقتی شاخ و برگ های اضافه ای که کمرش رو خم کرده ،ازش جدا می کنند، ما سبک شدم و وقتی بعد از زیارت و گرفتن اذن دخول از علم دار کربلا به دیدار مولایمان حسین رفتیم دیگه اونقدر سبک شده بودیم که بی مهابا ضریحش رو نگاه می کردم و می بوسیدم و چه لذتی داشت ایستادن مقابل ضریح شش گوشه اش ...

شب جمعه و شب شهادت حضرت زینب ، کربلا بودیم. بین الحرمین خیلی شلوغ بود ، شعف عجیبی از اینکه همه شیعه هستند و عاشق اهل بیت درونمون رو پر کرده بود.

سامرا و کاظمین...

حرف زدن از سامرا خیلی سخته ... هر چقدر اون دو امام (هادی و عسگری علیه السلام) در زمان حیاتشون غریب بودن ، حالا غریب ترند. چون بیشتر اهالی سامرا وهابی هستند و این دو بزرگوار زائران کمی دارند. کاش اونها هم به ایران می آمدند! کاش در کنار ما بودند یعنی کاش ما در کنارشون بودیم....

کاظمین هم که عجیب آشنا بود و بوی آشنایی می داد. اونجا دلم خیلی هوای حرم امام رضا رو کرد.

شاید بزرگترین تلنگر این سفر فهمیدن و قدر دونستن نعمتی بزرگ در نزدیکیمونه که ما از اون غافلیم نعمتی به بزرگی وجود امام رضا علیه السلام است...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)