کوثر جونکوثر جون، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

نورچشمم، ثمره زندگیم

بچه شیعه!

1391/5/8 13:09
نویسنده : مامان جون
765 بازدید
اشتراک گذاری

گل نازم

می خوام برات از خاطرات شیرین سفر کربلات بگم. وقتی می خواستیم سوار هواپیما بشیم تا هواپیما رو دیدی گفتی :هواپیمای عباس! (آخه تو خیلی فیلم شوق پرواز رو دوست داشتی که روایت زندگی شهید خلبان عباس بابایی بود ) . هواپیما یکم طول کشید تا بلند بشه تو تمام مدت ساکت بودی و با تعجب همه چیز رو نگاه می کردی ، صندلی پشت ما یک پسر تقریبا هم سن و سال شما داشتن که تمام مدت جیغ زد و گریه کرد تا هواپیما راه افتاد. این پسر کوچولو که تعریفش رو کردم اسمش امیر عباس بود . همسفر و همراه کاروان ما بود. از بغداد تا نجف که سوار اتوبوس بودیم اومد جلو و بلندگو رو گرفت و شروع کرد به مداحی کردن! حیدر مدد رو می خوند. خیلی ناز با اون زبان کودکیش مداحی می کرد. این سر آغاز رقابت شما دو تا با هم شد! دیگه هر وقت سوار اتوبوس بودیم میکروفن بین شما دو تا رد و بدل می شد شما هم " من بچه شیعه هستم " و سوره هایی که حفظ کرده بودی رو می خوندی. تو کاروان ما فقط شما دو تا بچه بودین. هر دو تاتون شیرین بودین و مهربون. تقریبا با همه کاروان دوست شده بودید و همه دوستتون داشتن...

 

گل نازم

می خوام برات از خاطرات شیرین سفر کربلات بگم. وقتی می خواستیم سوار هواپیما بشیم تا هواپیما رو دیدی گفتی :هواپیمای عباس! (آخه تو خیلی فیلم شوق پرواز رو دوست داشتی که روایت زندگی شهید خلبان عباس بابایی بود ) . هواپیما یکم طول کشید تا بلند بشه تو تمام مدت ساکت بودی و با تعجب همه چیز رو نگاه می کردی ، صندلی پشت ما یک پسر تقریبا هم سن و سال شما داشتن که تمام مدت جیغ زد و گریه کرد تا هواپیما راه افتاد. این پسر کوچولو که تعریفش رو کردم اسمش امیر عباس بود . همسفر و همراه کاروان ما بود. از بغداد تا نجف که سوار اتوبوس بودیم اومد جلو و بلندگو رو گرفت و شروع کرد به مداحی کردن! حیدر مدد رو می خوند. خیلی ناز با اون زبان کودکیش مداحی می کرد. این سر آغاز رقابت شما دو تا با هم شد! دیگه هر وقت سوار اتوبوس بودیم میکروفن بین شما دو تا رد و بدل می شد شما هم " من بچه شیعه هستم " و سوره هایی که حفظ کرده بودی رو می خوندی. تو کاروان ما فقط شما دو تا بچه بودین. هر دو تاتون شیرین بودین و مهربون. تقریبا با همه کاروان دوست شده بودید و همه دوستتون داشتن...

آخر سفر هم مدیر کاروانمون آقای پیوندی به شما دو تا همسفر کوچولو ، هدیه عروسک و ماشین داد.

دختر عزیزم

یکی از صفات بارز تو که از همین بچگی کاملا مشهوده ، صبرته. تو گرمای عراق که گاهی ما بزرگترها کلافه می شدیم شما صبور بودی . بی حال می شدی اما بی تابی نمی کردی. تمام مدت با ما همراه و هم پا بودی اگه صبح زود می رفتیم زیارت شما هم بلند می شدی و انگار تو عزیز دلم ارزش مکانی که درش بودیم رو می فهمیدی.

وقتی برگشتیم همه می پرسیدن : بهتر نبود کوثر رو نمی بردی؟! اما من قاطعانه به همشون گفتم که نه ! خیلی خوشحالم و خدا رو شکر می کنم که شرایط رو فراهم کرد تا دخترم رو هم با خودم ببرم.

من عاشقتم گل نازم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)