کوثر جونکوثر جون، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

نورچشمم، ثمره زندگیم

وقت تنگ است...

شب جمعه است آقا و شما منتظری منتظر که شاید دل من برگردد که شاید فرج قلب من از راه رسد انتظار فرجی نیست مرا ... کوثر عزیزم ، ریحانه عزیزم این اولین پستی است که برای هر دو تا تون می نویسم. الان ریحانه جان حدود دو ماه و نیمه شده . از ریحانه عذر می خوام که خاطراتش رو ننوشتم . اما سعی می کنم در اولین فرصت این کار رو بکنم. دخترای گلم مدتی است اضطراب دارم یا دلم می خواد اضطراب داشته باشم! اضطراب لحظه هایی که دارم از دست می دم. لحظه هایی که قراره برای تک تکشون جواب بدم .  این اضطراب باعث شده تکلیفم با خودم روشن بشه . باعث شده هر کاری می خوام بکنم از خودم بپرسم چی بدست میارم چی از دست میدم ؟ مثلا چند روز پیش می خواستم برای...
14 آذر 1392

دلم برای خدا سوخت!!!

نازنین کودکم الان شما روی پاهام نشستی و به صفحه مانیتور خیره شدی و مدام سوال می پرسی!!! و نمی زاری بنویسم! امشب افطاری خونه مامان نرگس دعوت بودیم ،چند تا از دایی جونای منم دعوت بودن دخترای زن دایی احمد هم بودن دختر بزرگشون خیلی نگاهاش سنگین و خسته بود می شد به راحتی از حرفاش فهمید که نبود مادرش خیلی روحش رو آزرده ... (الان شما رو بردم خوابوندم و دوباره اومدم تا مطلبم رو تموم کنم)................    امشب غم چشم های دختر داییم خیلی درگیرم کرد همش به این فکر می کردم که چطور می تونم بهش کمک کنم چطور می تونم از غمش کم کنم ، و حتی چطور می تونم با خوشحال کردن اون دل مادرش رو شاد کنم... وقتی خودم رو جای اون می گذارم و بی اختیار ...
29 تير 1392

مرگ هم آمدنی است!

حدود یک هفته پیش خبری عجیب تکانم داد! باورت نمی شود که تا آن روز از مرگ کسی اینقدر افسرده نشده بودم. شاید برای اینکه هیچ وقت باور نداشتم که مرگ به همین راحتی گریبانمان را خواهد گرفت و خواهد برد... اول مامان نرگس بهم گفت که مادر آقا جونت فوت کرده و چون ایشان مسن و کمی بیمار هستند ، باورش برایم راحت تر بود اما وقتی خونه آقا جون رفتم و گریه ها و غم خاله هات رو دیدم ، خاله فائزه رو قسم دادم تا راستش رو بهم بگه. و وقتی بهم گفت که خانم دایی احمد ، طیبه خانم فوت کرده چند لحظه در حالی که دست خودم نبود روی پاهایم می زدم و با گریه می گفتم : نه تو رو خدا نه!خدایا نه !... باورش خیلی برام سخت بود چون طیبه خانم خیلی شاد و دل زنده بود . باور اینکه ...
14 تير 1392

امتحان سخت!

سلام نازنین دخترم مدت هاست برایت ننوشتم. کوتاهی مراببخش! عزیز دلم حرفی داشتم آنقدر مهم که مرا بعد از مدت ها دوباره پای وبلاگت کشاند تا برایت بگویم و بنویسم. آنقدر مهم که گاهی فکر می کنم تمام اعمال ما را می تواند تحت الشعاع قرار دهد. همه ما آدم ها با هدفی شروع به کاری می کنیم. یعنی خواسته و ناخواسته همه اعمال ما دارای هدفی است مهم نیست چه هدفی مهم این است که هدف موتور حرکتمان می شود. مثلا پول درمی آوریم برای زندگی بهتر ! درس می خوانیم برای ترقی و پیشرفت! غذا می خوریم برای زنده ماندن و ... تا اینجا مشکلی نیست ، مشکل از وقتی شروع می شود که ما وسیله ای را برای رسیده به هدفمان پیدا می کنیم  و روز و شبمان می شود آن وسیله ! آنقدر ک...
16 خرداد 1392

بچه شیعه!

گل نازم می خوام برات از خاطرات شیرین سفر کربلات بگم. وقتی می خواستیم سوار هواپیما بشیم تا هواپیما رو دیدی گفتی :هواپیمای عباس! (آخه تو خیلی فیلم شوق پرواز رو دوست داشتی که روایت زندگی شهید خلبان عباس بابایی بود ) . هواپیما یکم طول کشید تا بلند بشه تو تمام مدت ساکت بودی و با تعجب همه چیز رو نگاه می کردی ، صندلی پشت ما یک پسر تقریبا هم سن و سال شما داشتن که تمام مدت جیغ زد و گریه کرد تا هواپیما راه افتاد. این پسر کوچولو که تعریفش رو کردم اسمش امیر عباس بود . همسفر و همراه کاروان ما بود. از بغداد تا نجف که سوار اتوبوس بودیم اومد جلو و بلندگو رو گرفت و شروع کرد به مداحی کردن! حیدر مدد رو می خوند. خیلی ناز با اون زبان کودکیش مداحی می کرد. ا...
8 مرداد 1391

سفر کربلا

نازنینم نمی دونم از کجا شروع کنم ... و نمی دونم از کجا شروع شد! شاید از شرکت در مسابقه کتابخوانی " بانوی عترت " مجتمع بنی فاطمه شروع شد. هنوز نتایج مسابقه اش نیومده بود که قرار شد از طرف اداره باباجونت سوم شعبان مدینه باشیم . هنوز نرفته بودیم که از بنی فاطمه زنگ زدن و گفتن " حضرت زهرا شما رو برای دیدار خودش و فرزندانش دعوت کرده". این جمله مدت هاست تو گوشمه و مدت هاست خجالت زده و شرمسار این دعوتم... سوم شعبان مدینه بودیم و سکوت غم آلود مدینه در روز تولد نوه پیامبر امام حسین علیه السلام خیلی دلم رو شکوند. وقتی از مکه برگشتیم دلم آروم نمی گرفت مدام با دیدن کعبه اشک هام سرازیر می شد . گاهی خیلی بی تاب و دلتنگ می شدم. تا دوباره از بنی فاط...
20 تير 1391

گوشواره

دختر عزیزم چند روزی حسابی ما رو کچل کردی و مدام می گفتی: مامان ببین نی نی گوشاره داره! ببنین مامان مرجس گوشاره داره ببین... خلاصه هر کسی رو میدیدی اول به گوشاش نگاه می کردی و اگر گوشواره داشت به من خبر میدادی ! و اگه نداشت ازش می پرسیدی : گوشاره نداری؟! ببین منم گوشاره ندارم! اونقدر شیرین و ناز این جملات رو تکرار می کردی که دل ما رو کباب کردی و خاله نیره جون اصرار کرد که بریم و گوش هات رو سوراخ کنیم. آخه عمه جون من موقعی که به دنیا اومدی برات هدیه گوشواره آورده بود اما ما تا الان دلمون نمویومد گوشات رو سوراخ کنیم. اما با اصرارهای خودت من و خاله جون نیره و خاله جون زهرا رفتیم به طلا فروشی و خواستیم که گوش هات رو سوراخ کنیم . چشمت روز بد...
10 اسفند 1390