وقت تنگ است...
شب جمعه است آقا
و شما منتظری
منتظر که شاید دل من برگردد
که شاید فرج قلب من از راه رسد
انتظار فرجی نیست مرا ...
کوثر عزیزم ، ریحانه عزیزم
این اولین پستی است که برای هر دو تا تون می نویسم. الان ریحانه جان حدود دو ماه و نیمه شده . از ریحانه عذر می خوام که خاطراتش رو ننوشتم . اما سعی می کنم در اولین فرصت این کار رو بکنم.
دخترای گلم
مدتی است اضطراب دارم یا دلم می خواد اضطراب داشته باشم! اضطراب لحظه هایی که دارم از دست می دم. لحظه هایی که قراره برای تک تکشون جواب بدم .
این اضطراب باعث شده تکلیفم با خودم روشن بشه . باعث شده هر کاری می خوام بکنم از خودم بپرسم چی بدست میارم چی از دست میدم ؟
مثلا چند روز پیش می خواستم برای آزمون ارشد ثبت نام کنم . این سوال باعث شد فکر کنم به اینکه با وجود شما دو تا گلم که الان هر دو تا تون شدیدا به توجه من احتیاج دارید و شروع به درس خوندن کردن مستلزم بهم زدن آرامش خانواده مونه و این آیا ارزشش رو داره ؟
و ثبت نام نکردم!
نور چشمانم
عزیزان دلم
داره زمان به سرعت می گذره و من در خم کوچه اول موندم اونوقت چطور تو این زمان کمه عمر می تونم به خدا برسم! این سوال هم اضطرابم رو زیادتر می کنه .
کودکانم
برای مادرتون دعا کنید که راهی رو شروع کرده که اگه ولش کنه و یا زمین بخوره شاید دیگه هیچ وقت نتونه بلند بشه و شاید دیگه هیچ وقت نتونه به خدا برسه ...
برام دعا کنید ...